. . . و تو قوی تر باش!

. . . و تو قوی تر باش!

سوگند به مهربانی
که مهربانی ست که می ماند
و دیگر هیچ!

دسته بندی نوشته ها
تازه ترین نوشته ها
تازه ترین دیدگاه ها

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

باچتر آبی‌ات به خیابان که آمدی

حتمن بگو به ابر، به باران، که آمدی


نم‌نم بیا به سمت قراری که در من است

از امتداد خیس درختان که آمدی!


امروز روز خوب من و روز خوب توست

با خنده‌رویی‌ات بنمایان که آمدی


فواره‌های یخ‌زده یکباره وا شدند

تا خورد بر مشام زمستان که آمدی


شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو

مانند ماه تا لب ایوان که آمدی


زیبایی رهاشده در شعرهای من!

شعرم رسیده بود به پایان که آمدی


پیش از شما خلاصه بگویم ـ ادامه‌ام

نه احتمال داشت نه امکان، که آمدی


گنجشگها ورود تو را جار می‌زنند

آه ای بهار گمشده... ای آن‌که آمدی!


#فرهاد_صفـریان


صاد قاف
۲۹ دی ۹۷ ، ۱۲:۲۳ ۰ دیدگاه

تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد

زندگی درد قشنگیست که جریان دارد


زندگی درد قشنگیست ، بجز شب هایش!

که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد


یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند! 

کار خیر است اگر این شهر، مسلمان دارد !


خواب بد دیده ام ای کاش خدا خیر کند

خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!


شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی

من به تو ، او به نماز خودش ایمان دارد


اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر

سر و سریست که با موی پریشان دارد


"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم

زندگی درد قشنگیست که جریان دارد


علی صفری


صاد قاف
۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۸ ۲ دیدگاه

وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی

چشمِ بد دور! غزل‌خوان شده باشی جایی


بله! یک روز تو هم حال مرا می‌فهمی

چون‌که در آینه حیران شده باشی جایی


بی‌گناهی‌ست که تهمت زده باشند به او

باد، وقتی‌که پریشان شده باشی جایی


ماهِ من! طایفه‌ی روزه‌بگیران چه‌کنند؟

شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی


صورت پنجره در پرده نباشد از شرم

کاش! وقتی‌که تو عریان شده باشی جایی


من نشستم بروی مِی بخری برگردی

ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!


مهدی فرجی 

صاد قاف
۱۳ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۵۹ ۱ دیدگاه

اینکه دلتنگ توام اقرار می خواهد مگر؟

اینکه از من دلخوری انکار می خواهد مگر؟


وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش

دل بریدن وعده دیدار می خواهد مگر؟


عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می شویم

اشتباه ناگهان تکرار می خواهد مگر؟


من چرا رسوا شوم یک شهر مشتاق تواند

لشکر عشاق پرچم دار می خواهد مگر؟


با زبان بی زبانی بارها گفتی برو

من که دارم می روم ؛ اصرار می خواهد مگر؟


روح سرگردان من هر جا بخواهد می رود

خانه دیوانگان دیوار می خواهد مگر؟


مهدی مظاهری

صاد قاف
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۳ ۰ دیدگاه

‎یک سینه حرف هست، ولی نقطه‌چین بس است

‎خاتون دل و دماغ ندارم ... همین بس است 


‎یک روز زخم خوردم یک عمر سوختم

‎کو شوکران؟ که زندگی اینچنین بس است …


‎عشق آمده‌ست! عقل برو جای دیگری

‎یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است !


‎مورم، سیاوشانه به آتش نکش مرا

‎یک ذره آفتاب و کمی ذره‌بین بس است !


‎ظرف بلور! روی لبت خنده‌ای بپاش

‎نذری ندیده را دو خط دارچین بس است


‎ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز

‎که سوز زخم کهنه‌ی افسار و زین بس است


‎اصلا از این به بعد، شما باش و شانه‌هات

‎ما را برای گریه سرِ آستین بس است…

 

‎حامد عسکری

صاد قاف
۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۷ ۱ دیدگاه