نازنینم! نفسم تنگ هوایت شده است
گفته بودم که دلم تنگ برایت شده است؟
من ندانم که چرا از بدنم جان عزیز
رفته؟ شاید همه جانم به فدایت شده است
ای که چشمت همه اش پر ز وفا بود، بمان
چشم من را بنگر، خیس جفایت شده است
گو به آن دلبر خوش ناز و ادایم که کشید
او بسی ناز تو، معتاد ادایت شده است
بعد او بین لبم فاصله از خنده نبود
بلکه هر دم لب من باز شکایت شده است
می شود قصه ی زیبا نرسیدن به حبیب؟
من که باور نکنم، گر چه حکایت شده است
بی نوا "صاد" که سنگین شده گوشش حالا
در جوانی است ولی پیرِ صدایت شده است
پی نوشت: اولین غزل من!
۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۱
۰ دیدگاه