بگذار تا بگذرم از زشتی این لحظات جدایی،
به شوق قشنگی آن دم که اولین بار دیدمت!
بگذار تا بگذرم از سردی این لحظات جدایی،
به ذوق گرمی آن دم که درآغوش کشیدمت!
بگذار تا بگذرم از تلخی این لحظات جدایی،
به عشق شیرینی آن دم که می بوسیدمت!
بگذار تا بگذرم از زشتی این لحظات جدایی،
به شوق قشنگی آن دم که اولین بار دیدمت!
بگذار تا بگذرم از سردی این لحظات جدایی،
به ذوق گرمی آن دم که درآغوش کشیدمت!
بگذار تا بگذرم از تلخی این لحظات جدایی،
به عشق شیرینی آن دم که می بوسیدمت!
ذهنم درد می کند
فکرم درد می کند
انگار مدتی ست ذهنم از چیزهای جدید برای خود پیله ای بافته
پیله ای تنگ
مشت و لگد این روزهای جنینِ افکاری ناشناس بر دیوار ضمخت رحم ذهنم کلافه ام کرده،
دردش بماند
گویی میخواهد متولد شود
و من نمی دانم که بگذارم بیاید یا که در خود نابودش کنم
ناشناخته حالی دارم این روزها!
سرم بی سامان شده است
پریشان و شوریده فکرم
تو شاید آن ناشناس شبحی باشی که شب ها امید روز دگر بیدار شدنم را نشانم می دهد و روز ها مرا به دنبال خود می کشد!
و تو شاید آن ناشناس غریزه ای باشی که همیشه به نفس کشیدنم وا می دارد!
تو چه ای؟؟
نکند تویی سامان این پریشان حالی من؟!
آشفتگی این روزهایم هر لحظه آشفته ترم می کند
آچنان که رغبت پی سامان دادنشان رفتنم نیست
تا به کی؟!
رهایم کنید ای پریشان افکار وحشی زبان ناشناس بی رحم!
پرسید: این چه وضعی است؟
چه می کنی؟
به کجا می روی؟
مسئله این است که من
نمی روم!
آستین هایتان را برایم بالا بزنید
به امید بگویید با من دوست شود
آرزو را برایم خواستگاری کنید
بی این دو تنهایم این روز ها
روزهاست تنها کار مفیدم نفس کشیدن است
معنای امید را گم کرده ام
چشمه ی انگیزه ام خشکیده است
نمی دانم درِ چاه انرژی ام کجاست
نه شب نه روز رویایی نمی بینم
آرزو؟! نمی شناسم
این روز ها در من چیزی ناشناخته تر از هدف نیست
چگونه حرکت کردن از یادم رفته است
آری
این روزها
فقط
نفس
می کشم
این لحظات چه پریشان می نویسم...
بهتر است دیگر ننویسم
می ترسم این پریشانی مسری باشد
بگذار در خودم قرنطینه اش کنم
مبادا به کسی سرایت کند
بگذار ناامیدی هایم را روی کاغذ بریزم
شاید توانستم روزی
آتششان بزنم
حسرت بودنت از بودنت عاشقانه تر است
اما بودنت به تمام عاشقانه ها می ارزد
باش . . .